گنجور

 
جویای تبریزی

چسبیده به هم گرچه لب از شهد نکاتت

دل خون شده بی گفت و شنود از حرکاتت

عمر ابدی در گروه کشتن نفس است

این کشته تواند شدن اکسیر حیاتت

ز آب در دندان تو هنگام تبسم

ترسم بگدازد لبک همچو نباتت

خوش باش! به دل داری اگر داغ غم عشق

زینت به سجل یافته منشور نجاتت

در عشق به انجام رسد کار تو جویا

چون شمع گر از جا نرود پای ثباتت