گنجور

 
جویای تبریزی

ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت

کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت

مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری

می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت

شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت

اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت

به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم

فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت

به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت

به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت