گنجور

 
جویای تبریزی

به قصد کشتنم افراخت قد خورشید سیمایی

قیامت راست شد برخاست از جا سرو بالایی

وفا بیگانه ای بی رحم بی باکی دل آزاری

مروت دشمنی بد مست ترکی باده پیمایی

اگر آبی خورم با او می ناب است پنداری

وگر صهبا بنوشم دور ازو آب است پنداری

بیاض گردنی را در نظر دارم که از یادش

چو گوهر خلوتم لبریز مهتاب است پنداری

نسیمی کز سرکویش سحر در اهتزاز آید

بنای طاقتم را موج سیلاب است پنداری

شبی کز داغ حرمانش دلم چون لاله درگیرد

به دستم ساغر می جام خوناب است پنداری

چنان در جستجویش صورت سرگشتگی گشتم

که از عکس رخم آیینه گرداب است پنداری

به صحرایی که وحشت گشته خضر راه ما جویا

کمند برق بیتابی رگ خواباست پنداری