دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
با دیگران بعشوه سخن هر نفس کنی
بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی
دانم که هست با همه جورت نظر بمن
کز من چو بگذری نظری بازپس کنی
هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی
[...]
هر گه فسانه من مجنون هوس کنی
نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست
مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی
صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم
[...]
چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟
در آشیانه عیش به یاد قفس کنی
از خون لعل، تیشه مردان بهار کرد
زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟
در صیدگاه عشق، هما موج می زند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.