گنجور

 
جویای تبریزی

دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی

اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی

دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر

خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی

آن لحظه راز داری عشقت مسلم است

کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی

پرباد نخوت است دماغت چو گردباد

دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی

جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان

خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی