گنجور

 
جویای تبریزی

ز چشمت سرمه گرد وحشت آهوست پنداری

به لعلت سبز حسن مطلع ابروست پنداری

مرا در پاس عزلت لذت عمر ابد باشد

اگر آب حیاتی هست آب روست پنداری

زشمشیر تغافل تا دو نیم افتاد در راهش

دل آواره ام نقش پی آهوست پنداری

ترا از دیدن خود تا به فکر خویش افتادی

به زانو آینه، آئینه زانوست پنداری

ز فیض نکته سنجی بزم را رشک ارم کردی

لب خاموشی جویا غنچهٔ بی بوست پنداری

رخسار تو از خوش آب و رنگی

زد طعنه به قرمز فرنگی

دل در خم زلف مشکفام است

چون آینه ای به دست زنگی

افسوس که همچو برگ رعنا

پیداست زنو گلم دو رنگی

خط بررخ آن فرنگ حسنت

پیچیده تر از خط فرنگی

جویا به خیال آن دهن رفت

افتاد دلش به دام تنگی