گنجور

 
جویای تبریزی

ز بس با خویش بردم آرزوی سرمه سا چشمی

ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمی

ز ضعف تن شدم چون سوزنی تا رفتم از کویش

هنوزم هست از سر زندگیها بر قفا چشمی

به راه انتظار ناوک او در لحد باشد

بسان شمع با هر استخوان من جدا چشمی

سیه ماریست گویی خنجرش از بس کمین خواهی

سیه کرده است از هر حلقهٔ جوهر به ما چشمی

بود چون مجلس تصویر از دل مردگی جویا

به هر بزمی که نبود با نگاهی آشنا چشمی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode