گنجور

 
جویای تبریزی

دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای

بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای

حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری

در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای

دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت

پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای

آرزو بند گرانیست به پای طلبت

مهر از داغ تمنا به در دل زده ای

کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا

عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای