گنجور

 
جویای تبریزی

چون سر راه تو گیرم دادخواه از دست تو

گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو

از فشار پنجهٔ جورت چه مالش‌ها نیافت

ار دلم رحمی که خون شد بی‌گناه از دست تو

نور رخسار تو شب را کرده روشن‌تر ز روز

اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو

بس که رنگین است چون گل از حنا سرپنجه‌ات

رشتهٔ یاقوت برگردد نگاه از دست تو

شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام

از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو

تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست

در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو

نیست در اندیشه‌ات جویا جز امید کرم

گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو