گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

روزه بگریخت چو گشتش مه شوال ندیم

روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم

بمقامی نشوند این دو بصد حیله مقیم

نی همانا رمضانست زشوال به بیم

که نپاید رمضان چون بدر آید شوال

رمضان گفت بعید این نه تقاضای من است

خورد آئین تو ناخوردن یاسای من است

شاهد آلای تو و زاهد کالای من است

اندر این کشور یا جای تو یا جای من است

کز دو خسرو بیک اقلیم شود ساز جدال

گفت شوال که انصاف در آئین تو نیست

بکس از روی طبیعت سر تمکین تو نیست

وز سرصدق زبانی پی تحسین تو نیست

بلکه لب نیست که سر گرم بنفرین تو نیست

نه بخوان تو موائد نه بطبع تو نوال

رمضان گفت که من پیک الهی سخنم

مالک روحم از آغاز نه مملوک تنم

از پی قوت جان مایل ضعف بدنم

نفس عزی و بدن بتکده من بت شکنم

که دراسلام بود عابد بت زاهل ضلال

گفت شوال کت این نیز خطائی دگر است

تن بود مرکب جان آنچه قوی نیک تر است

مرکب ارماند زره کوشش راکب هدر است

جان بعقبی زتن اندر خور خلد و سقر است

ورنه تن خلق نمیکرد خدای متعال

رمضان گفت که دنیا نه سرای طربست

کشتگاهی ز پی مردم عقبی طلب است

آنچه اینجا بنظر خار در آنجا رطب است

اشکت احراق براز تف خدائی غضب است

که جهانرا بود ادبار و جنان را اقبال

گفت شوال که موجود بمعدوم مده

عیش معلوم مبر وعده بموهوم مده

ملک نادیده کسش شرح برو بوم مده

میکشان راندم از نقمت زقوم مده

که ترا نقد سعادت دهد و نسیه و بال

راستی این رمضان بد مگر از راهزنان

که از او رامش مردان شد و آرام زنان

کاست اندام سمن پرورگل پیرهنان

خاصه دلدار من آن غیرت سیمین بدنان

که بهر عضو وی از روزه درافتاد نکال

سنبل پر شکن آشفته و بیتاب شدش

نرگس مست مریض آمد و بیخواب شدش

لعل میگون زعطش رنجه و بی آب شدش

خم ابرو کسل از الفت محراب شدش

ازنگه ناز و فسون رفت و زلب غنج و دلال

چشم چون آهوی رم کرده زصیادی چند

مژه چون خونی برگشته زجلادی چند

زلف چون دزد ستم دیده زشیادی چند

لب چو جادوگر مغلوب زنقادی چند

خال هندوئی کز تابش خور رفته ز حال

که برندان ببدی یاد نکو باده نمود

که بخوبی سخن از سبحه و سجاده نمود

که بعشاق عتاب از هوس ساده نمود

گاه بر صومعه تشویق نر و ماده نمود

گاه بر تافت رخ از حال وگرائید بقال

واعظانرا بصفا غاشیه بردوش کشید

آنچه گفتند چو در یکسره درگوش کشید

گرد کفش همه در چشم خطاپوش کشید

مقریانرا بصد اکرام درآغوش کشید

کز مناجاتش خواهند جمالی بکمال

من در او خیره که ناگه مه شوال آمد

نوبت ساقی و رامشگر و قوال آمد

ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد

باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد

رست از زاهدی و شاهدیش گشت خصال

گفتم ای ترک پسر آن همه تلبیس چه بود

ره جبریل نهادن پی ابلیس چه بود

شیخ را شوخی تو موجب تقدیس چه بود

نزد رندی چو منت صوم بتدلیس چه بود

کز دل صاف دهم فرق صدیق از محتال

گفت چون آگه از این روزه سی روزه شدم

بود شعبان که بپر کردن صد کوزه شدم

از می یکمه فارغ چو ز دریوزه شدم

آخر از سطوت شهزاده چنان روزه شدم

گه گر از بیم خدا بود نبی گشتم و آل (؟)

ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید

که بکردار و بگفتار رشید است و وحید

نشناسد کف او قیمت طارف زتلید

چهر او دور ملکرا بود آراسته عید

بل به از عید کز ابروست مراو را دو هلال

دست اوگاه سخاپنجه بصد نیل زند

کوسش از نعره دم از صور سرافیل زند

شه بیمن رخ او آینه بر پیل زند

شمس را کلک وزیرش زسراکلیل زند

بیدقی زو کشد از چرخ بزین اسب جلال

نکند گوهر او جز بعطا هرگز میل

نی بود گوهر او اصل و عطایش بطفیل

طبع او چون یمنی کش بود از جود سهیل

زایر از حضرت او جسته همی لعل بکیل

شاعر از مدحت او برده همی زر بجوال

بشکار اوفتدش چون زدلیری آهنگ

گور گردد زفزع چرم بر اندام پلنگ

دریم از صولت او خشک شود کام نهنگ

اسب تازان بدم شیر فراز آرد چنگ

وز زمین برکند و افکندش بر دنبال

کوه را با دل او زهره هستی نبود

باده را باسخطش جرات مستی نبود

اوج گردون بر او جز که به پستی نبود

کارهایش زسر نفس پرستی نبود

کآنچه او کرد و کند خیر اناث است و رجال

ایکه مهر آیتی از چهره مردانه تو است

ماه افروخته افراخته پیمانه تو است

زایزد آبادتر از چرخ برین خانه تو است

اختر عقل بهر مرحله دیوانه تو است

نازش از دوره ات اندر شب و روز و مه و سال

آسمان خدمت خدام سرای تو کند

آفتاب از دل و جای سجده برای تو کند

لب برجیس بتسدیس دعای تو کند

سر ناهید بهر عید هوای تو کند

تا زند رود و برد سود و بر آید زآمال

توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش

فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش

گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش

عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش

میل تا میل زمریخ شود مالامال

در زمینی که سپاهت بشبیخون گذرد

موجه خون یلان از سر گردون گذرد

عمر آنکو بتو نامیخته مغبون گذرد

سا ئل از درگه تو با فر قارون گذرد

زتو نشنیده جواب و بتو ناکرده سئوال

داو را مهر تو از من بدگرجا نشود

بکجا تازد جیحون که بدریا نشود

دل تاج الشعرا بی تو شکیبا نشود

اگر امروز شکیبا شد فردا نشود

رفت و آید چو یکی تشنه که برآب زلال

جز بذیلت نزنم دست بدامان دگر

جز بکاخت ننهم پای بایوان دگر

جز بحکمت سرمن نیست بفرمان دگر

جز بکویت نکشم رخت بسامان دگر

که زمین با تو سپهر است و بقابیتو زوال

دست شل باده اگر زآنکه زدامان کشمت

پای من لنگ اگر از در ایوان کشمت

سر من بی تن اگر از خط فرمان کشمت

تخت بختم سیه ار رخت زسامان کشمت

که بود لطف توام مال و لقای تو منال

تو پناه دل کان خیز چو الوند منی

ملجا چشم گهر ریز چو اروند منی

بسخا و بسخن بند من و پند منی

نی خدائی تو مرا لیک خداوند منی

از خدا وزخداوند گریز است محال

تا فلک دور زند صبح و مساعید تو باد

زینب پشت زمین روی موالید تو باد

شه بعز و ملک العرش بتایید توباد

کار تقدیر بهر مساله تقلید توباد

قلمت جان جنوب و علمت روح شمال