گنجور

 
جیحون یزدی

ارواح و ابدانش فدا آن ممکن واجب سلب

کز هر سر مویش بپا صدرایت از اسرار رب

صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق

در هرصفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب

نار صنم نور صمد ساز صفا سوز حسد

بدر ازل صدر ابد دفع بلا رفع کرب

هم او قضا هم او قدر او فلک هم او قمر

هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب

زو عرش و زو غبرا بود زو علم و زو اسما بود

این خود همان دریا بود کز حد فزونستش شعب

فرعش همه از اصل حق بالش همه از فصل حق

از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم مجتنب

نبود عجب رفت ار گهی یکشب چهل جا از مهی

جائی کزو باشد تهی زان بیشتر دارد عجب

ای زیب جانها نام تو به از روش اقدام تو

در مذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب

کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم

دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب

موسی که اندر خیل تو بد معتصم برذیل تو

بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب

فر ترا با هر ولی فرق از ثریا تا ثری

تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب

دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی

ز ایجاد بی همتا توئی هم در حسب هم در نسب

روزیکه بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان

ازلطف ار ناید امان موید همی عیسی ز تب

خیبرکجا و بدر چه مرحب کدام و عمر وکه

با تیغت ازکه تا بمه چون در بر آتش حطب

چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو

گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب

تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو

ادیان قویم از تیغ تو چونانکه ابدان از عصب

شاها بدین جاه وشرف کت مستغاث از هر طرف

در کربلا چون بر نجف ماندی حسینت محتجب

خاصه دمی کو برستم تن داد و جانرا نیز هم

و اطفال او مانده زغم تر دیدگانی خشک لب

شد کشته ز اشراری غبی ابراری از شیخ و صبی

گیرم نبودند از نبی چون شد تقاضای عرب

خیلی که جبریل از جنان آورد شان رفرف بجان

زاشتر سواری آسمان فرسودشان ران از قتب

قومی که دلهاشان ز دین به رحمه للعالمین

وز قتلشان از مشرکین افروخت نیران غضب

جمعی که بود از ما خلق اندوهشان اندوه حق

در حزنشان ننگ فرق کردند اظهار طرب

آن زینبی کز جاه و فردیباش فرش رهگذر

کردی سیه معجر بسر برجای زربفت و قصب

آن دختری کز منزلت براخترش بد سلطنت

گشتی معاقب عاقبت ازشارب بنت العنب

مستوره کز باریش بدهر زمانی یاریش

شومی بخدمتگاریش کرد از یزید او را طلب

شد زینت افزای سنان ازقسوه قلب سنان

آنسر که بوسید آسمان نزدش زمین را از ادب

افتاد برخاک از جفا اندر زمین کربلا

دستی که با دست خدا بود از اصالت منتسب

شاها بیزد اندرکنون بنگر پس از صد آزمون

باز از سپهر آبگون شد جان جیحون ملتهب

هم لطفت ای فیض قدم شاید که بفشارد قدم

تا از نمی ابر کرم بنشاند از جانم لهب