گنجور

 
جیحون یزدی

چند نازی ای حکیم از فرط عقل

که حق از عقل تو در ناید بنقل

تو محاط و حق محیط است ای عمو

از علی خوان کلما میزتمو

کی بصا نع میبرد مصنوع پی

کی کند ادراک نائی فکرنی

هرچه را خوانی خدا آن خود توئی

که بموصوف از صفت افتد دوئی

شرکرا توحید پنداری که چه

جهل را تو علم انگاری که چه

کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود

یا که سلمان نحو و منطق دیده بود

جذب حق مخصوص توفیق است و بس

نی دوام ذکر یا حبس نفس

گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر

که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر

آن شنیدم کز نصارا بد وهب

وز صلیب و دیر نامد محتجب

سالها ثالث ثلاثه گفته بود

خاک راه راهب از جان رفته بود

لیک چون توفیق زد طبل وفاق

شد حسینش هادی راه عراق

زد دم از تکبیر و از ناقوس راست

برمیان زنار یا قدوس بست

رسته شد از قید قسیس وکنشت

بسته شد برقید غلمان و بهشت

با زن و با مادر ازصدق و صفا

شاه را تا کربلا کرد اقتفا

چون صباح روز عاشورا دمید

وز فلک سری غریب آمد پدید

دید کز جور سپاهی کینه کش

یاوران مقتول و طفلان درعطش

یکطرف جوش و خروش اندر حرم

یکطرف شه مانده بی خیل و حشم

مادرش گفت ای وهب چندین درنگ

خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ

از سکونت در دلم آن واهمه

که خجل گردم ز روی فاطمه

از جوانمردی شنو زین پیر زن

برصف این روبهان چون شیر زن

چون وهب گفتار مادر گوش کرد

جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد

نو عروسش چون بعزم رزم دید

چنگ زد در دامن و اشکش چکید

گفت کای شور سر سودائیم

رحم کن بر غربت و تنهائیم

من هنوز از وصل تو ناسوده ام

عقده از طره ات نگشوده ام

اندر این کشور که نشناسند کیش

چون پسندی طاق مانده جفت خویش

گفت با او کای عروس نامراد

زین جدائی سلب ناید اتحاد

وصل ما و تو فتاد اندر جنان

که وصال اندر جنان به کز جهان

جامه دامادی من شد کفن

شد بگور از حجله عیشم وطن

تیغ ابروی توام کی ره زند

که سرم بر تیغ آهن می تند

تیر مژگان تو اندرکیش به

که مرا از تیر کین دل ریش به

از سرم شد شوق بالینت رمان

که فتاده در سرم عشق سنان

دوری از گلگون رخت محبوب تر

که مرا گل گونه از خون خوبتر

پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد

شاه گفت ای سرو بستان رشاد

تو مسلمانی و مهمان منی

در پناه عهد و پیمان منی

میهمان و نو مسلمان ای دریغ

هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ

گفت ای اسلام را تو مبتدع

بل ضیافت را وجودت مخترع

تو که هم مهمانی وهم اصل دین

ازچه برقتلت زده صف مشرکین

وانگهی خاک ره شه بوس کرد

شد برزم و بانگ همچون کوس کرد

کای سپه گر می ندانیدم نسب

پورعبداللهم و نامم وهب

گرز من البرز را هامون کند

برق تیغم چرخ را کانون کند

تاب کوپال من اندر قاف نیست

با سم رخشم زمین را ناف نیست

زان گره می کشت و می افکند هی

وزعروسش ناله ارجع الی

مادرش می گفت بگذرین عروس

ترسمت کآخر فریبد از فسوس

ناگهان گشتش دو دست از تن جدا

مادراندر نصرتش شد در وغا

با عمود خیمه کاندر دست داشت

چندتن را خیمه در دوزخ فراشت

گفت شاهش بازگرد ای شیر زن

که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن

بازگشت اما وهب چون کشته شد

جانب شوهر زن سرگشته شد

خون ز رخسارش همی میکرد پاک

کز اشاره شمر ناگه شد هلاک

وین نخستین زن بد ازجیش امام

کز شهادت شد سوی دارالسلام

دیگری ز اهل خبر گوید چنین

گه وهب چون خورد و زد در دشت کین

زنده بگرفتند و بردندش چو شیر

نزد ابن سعد گفتش کای دلیر

سخت ما را سست عنصر دیده

خصم را کم خویش را پر دیده

پس سرش ببرید وزی مادر فکند

مادرش هم باز زی لشکر فکند

آنچنان پراند سر را سویشان

که تنی شد کشته از اردویشان

گفت آنسر کو نثار یار گشت

برتن خود بار و بر ما عار گشت

این وهب بر شاهدین موهوب شد

گر به تو بد رفت بر وی خوب شد

طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد

عرش را کرسی بزم خویش کرد