گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

کی نرم میتوان دل جانان را

من خیره مشت کوبم سندانرا

نی نی بدین همه سختی نیست (؟)

در شیشه نازکی دل جانانرا

چون طره اش بکف نفتد ازچه

قوت دهم خیال پریشانرا

پیش لبش کسی که بود انسان

جوید چگونه چشمه حیوانرا

نزد رخش تنی که بود آدم

ننهد مقام روضه رضوانرا

جان رقصدم بتن چو ببر گیرم

آن پیکر لطیف تر از جانرا

کتان گهی بپوشد و من ترسم

کآید مصادم آن مه تابانرا

کآن نازنین بدن که بوی دانم

مشکل کند تحمل کتانرا

زد خنده برق وش برهم چون من

کردم وداع خطه طهرانرا

با آن خضاب کرده دو سیمین دست

بگرفت تنگ مقود یکرانرا

گفتی یگانه ایزدم اندر راه

بگشود در هزار گلستانرا

تا گوش توسنم بگهر آمیخت

بس ریخت اشک چون در غلطانرا

تا یال مرکبم بعبیر آکند

بس کند موی غالیه افشانرا

گفت از چو من حبیب غزلخوانی

بگذشته بین ادیب سخندانرا

هرگز که دید ادیب سخندانی

دل بر کند حبیب غزلخوان را

دانستم ارکه آخر کار این است

با تو نبستم اول پیمان را

غلمان بدلفریبی من نبود

بعد ازمن ار گزینی غلمانرا

کنعان مهی ندارد مانندم

جای من آری ارمه کنعانرا

بی من بود سیاه شبستانت

گر پرکنی ز مهر شبستانرا

آنم که چین هندوی گیسویم

درچین شکسته صولت خاقانرا

بس شد که بهر شام سر زلفم

چون صبح بر دریده گریبانرا

بس تا جور که بی گل رخسارم

بر پر نیان گزیده مغیلان را

در حیرتم که نیستی ارمسحور

بر وصل چون پسندی هجرانرا

گفتم بتا سری که از تو پیچد

رخ تافته است قادر سبحانرا

لیکن ز چشمها که تو داری من

ترسم فساد عرصه امکان را

گر بهر دزدی دل اهل راه

نگشا ئی آن دو سنبل پیچانرا

هین رو سوار بر یدک من شو

تا با هم اسپریم بیابانرا

ناچار کرد عهد و چو راکب شد

راندیم آن دو ابرش ختلانرا

هر منزلی که قصد اقامت رفت

حسنش قیامتی بنمود آن را

این بانگ زد بدان که بیا بنگر

جبریل همسفر شده شیطانرا

آن چون پری گرفته فغانها کرد

کاهریمنی ربوده سلیمان را

گه شد هجوم طا یفه کاین ترک

کشت از مژه رعیت سلطانرا

گاهی یکی دوان که بگو این بت

دل پس دهد گروه مسلمانرا

من با هزار جنگ وگریز آخر

کردم حصار آن مه زنجانرا

اینک دلم طپد که نشوراند

اقلیم غم خسرو ایران را

رکن جهان مهین عضدالدوله

کز افسرش قوام است ارکانرا

کیوان خدم شهی که زاورنگش

خجلت کلاه گوشه کیوانرا

ایوان طراز بدری کز قدرش

پر از سپهر بینی ایوانرا

محکم دل است بسکه بگاه کین

گوئی بسینه دارد ثهلانرا

بر یک وجب زبان سنان بسته

هفت اژدری زبانه نیرانرا

در بیشه از صلابت رمح وی

ناخن فتد ضیاغم غژمانرا

مانا که از کمندش برقربوس

ز البرز کرده آون ثعبانرا

گردون کند پذیره احکامش

چونان که گوی طاعت چوگانرا

بر ملک شه زتندی صمصام

دم کند شد صوارم برانرا

ای آنکه بازوان تو دارد گرم

پشت مهین خدیو جهانبانرا

چونان که از برادری هارون

دل گرم بود موسی عمرانرا

خفتان چو بهر کین به بدن پوشی

پر اژدها نمائی خفتانرا

شاها بسبک فکرت جیحون بین

کآزرم داده لؤلؤ عمانرا

با میزبانی کرمت دریاب

این کهنه رند نادره مهمانرا