گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

بستم چو زی گشاده رواق ملک کمر

شد آسمانم ابرش و خورشید زین زر

گردون به هدیه اخترم افشاند بر کلاه

دریا به رشوه گوهرم آویخت بر کمر

بر کف من نهاده شد از ماه نو حسام

بر کتف من فکنده شد از قرص خور سپر

دهرم به گریه گفت مرا از برت مران

چرخم به لابه گفت مرا همرهمت ببر

گردید هم‌عنان من از روی جان قضا

آمد رکاب‌گیر من از صدق دل قدر

آب حیات داد پیامم که بهر شاه

جان دادم و نکرد مرا چارهٔ خضر

باغ بهشت گفت که بر یاد بزم وی

پژمردم و نیافت کس از من برش گذر

ذرات ممکنات به گرد اندرم دخیل

کآمد ز راه ترک من آن سرو سیمبر

قدش ز غصه همچو یکی خم شده نهال

خدش ز لطمه همچو یکی منخسف قمر

بس بر حریر پیرهن از مویه چاک زد

گفتی که کاخ من شده بازار شوشتر

بس سرو قد خویش ز اَندُه به خاک کوفت

گفتی که بزم من شده صحرای کاشمر

هی کَند زلف و گفت که ای جسته از کمند

چون شد که بی‌مَنَت سفر افزود بر حضر

خاصه چنین سفر که ز عشق حضور شاه

ارواح کاینات تو را گشته پی سپر

من کز همه نکوترم از بهر ارمغان

هنگام بزم و رزم ز اسباب خیر و شر

در بزم طلعتم به یکی جلوه ساختن

مانند روی شاه فروزد دو صد بصر

در رزم مژه‌ام به یکی چشم برزدن

چون ناصری خدنگ شکافد دو صد جگر

از گفتِ من به درگهِ شه ریز دُرّ ناب

وز زلف من به پای ملک ریز مشک تر

گفتم بتا در آنچه شمردی ز حسن خویش

من دیده‌ام به چشم خود البتّه بیشتر

لیکن چه بایدم که تو را زلف دل‌فریب

دزد است و دزد راست به ملک ملک خطر

نظمی چنان به کشور شاه است کاندر او

مِی را به طبعِ کس نَبُوَد زَهرهٔ اثر

این نیست آن بلد که غزالان چشم تو

هر لحظه ره زنند ز مستی به شیر نر

این نیست آن زمین که خور از ترکتاز تو

لرزان ز خاوران سپرد راه باختر

کیهان در این دیار نگوید به کس درشت

کیوان در این حصار نیارد به کس نظر

شد آن زمان که از ستم زاغ زلف تو

شاهین زند به سان مگس دست غم به سر

رفت آن اوان که از فزع ابروان تو

ماند مثال حلقه هلالت به پشت در

سوگند اگر خوری که به بیداد نگروی

با من بچم به درگه دارای دادگر

سلطان حمید ناصر دولت نصیر دین

کامروز دین و دولت از او هست مفتخر

شاهی که دست بخت جمال و جلال اوست

هرچ آن شود پدید به گیتی ز نفع و ضر

قدرش ورای صورت و معنی فشرده پی

زآن پیشتر که ظرف معانی شود صُوَر

بی‌سِیرِ آسمانی و بی‌جَهدِ روزگار

هردم هزار نصرت از او گشته جلوه‌گر

خود کیست آسمان که از او آیدش نوید

خود چیست روزگار کز او باشدش خبر

با عون او نهنگ شود کامجو به بحر

در ظِلّ او هِزَبْر بُوَد گام‌زن به بر

روزی نه آنکه خصم نیاویزد او به دار

وقتی نه آنکه دوست نیارامدش به در

برجای سر مگر به کله باشدش خرد

بر جای تن مگر به زره باشدش ظفر

هر صبح جزیه‌گیر خصیم است تا به شام

هرشب عطیه‌بخش یتیم است تا سحر

از شهر ساختن نشود همتش گسل

وز قلعه کوفتن نشود خاطرش کدر

ابری‌ست چون به گوشهٔ ایوان شود مقیم

برقی‌ست چون به عرصهٔ میدان کند مقر

در هر کمال جان وی اندام آن کمال

در هر هنر وجود وی استاد آن هنر

خرطوم پیل را گه کین برکند ز بُن

بازوی شیر را به وَغا بشکند به بر

کوشیدنش به پیل بود لعب صیدگاه

جوشیدنش به شیر بود کار مختصر

خرگاه گرم او به به همه حال بر سمند

بالین نرم او به همه وقت از حجر

گویی به تن زره بودش خوابگاه خز

مانا به سر سپر بودش متکای پر

ای شاه شه‌نژاد بر تخت عدل و داد

غم از تو مایه‌سوز و نشاط از تو بهره‌ور

بر قامت تو فخر قبایی‌ست کآمده‌ست

مردانگیش ابره دلیرش آستر

ایزد نکرده خلق بدین فرخی ملک

یزدان نیافریده بدین زیرکی بشر

بنهاده منظر تو بصیرت به چشم کور

بخشوده منطق تو شنودن به گوش کر

شاها اگر نَبُد به تو جیحون امیدوار

زآلام گشته بود کنون کمتر از شمر

چندی چو جبرئیل بدم ضیف بر خلیل

کو را همی ز عجل سمین باد ما حضر

گویی فرشته‌ای‌ست گنه‌کار کایزدش

دارد معذب از رخ دیوان بدسِیَر

یا نی گمان بری که ز کفران بر نعم

رضوانی از بهشت درافتاده در سفر

تا خاک از درنگ به پستی بود شهیر

تا آسمان ز سیر به رفعت بود سمر

نازد همی ز اوج سریر تو عز و جاه

بالد همی به شیب لوای تو فال و فر