گنجور

 
جیحون یزدی

چنین که جلوه گل از طرف مرغزار کند

سزد که نعرهٔ مستانه مرغ زار کند

ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن

چراغ را ز شگفتی به چشم تار کند

کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد

کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند

به گوش دخت درخت گل این غرایب بین

که از ثوابت و سیاره گوشوار کند

مگر زمین به شبیخون زده است راه سپهر

که ماه و مشتری این گونه آشکار کند

به طفل غنچه نگر کِش چو زاد مادرِ شاخ

به جای گریه تبسم چو لعل یار کند

مگر به عمر خود و عهد اهل ری خندد

چو غنچه سر به در از جیب شاخسار کند

کنون که بر زبر تاک و زیر سرو نسیم

به عرض باز گذر جانب هزار کند

خوش آن دلی که اسیر زبیب و بوس حبیب

هزار بار خورد صدهزار بار کند

به‌ویژه امروز این روز کز فر نوروز

ستاره گرد کلاه سمن مدار کند

به هر طرف پسری از غرور جامهٔ عید

چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند

صبا نگر که به شیدایی‌ام ز جعد بتان

قضای برزن و کو غیرت تتار کند

دو زلف هر یک از این قوم را خسارت باد

چو مشکبار کند چشم اشکبار کند

کنون ازین همه آهو‌خرام تنگ‌قبا

دلم گشاده کمین تا به کی شکار کند

به ملک غربت و هنگام کربت از دل من

شکار هم نکند پس بگو چه کار کند

ولی دریغ مهی را که من شکار ویم

به سان تیر شهاب از برم فرار کند

بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد

نگار هم به من اطوار روزگار کند

گرم ندیم شود با چه احتشام شود

ورم سلام کند با چه اعتبار کند

مگر عطای ملک‌زاده‌ام کفیل شود

که تا به فیل مرادم دمی سوار کند

مه سپهر برازندگی وجیه الله

که رای روشن او لیل را نهار کند

ز بس عمارت گل کرد یا مرمت دل

جنان کنون ز جهان عیش مستعار کند

ز کارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست

که گفت هرچه کند بهر اشتهار کند

به وقت وقعهٔ او گر کنند غرْس درخت

به جای بر ثمر از تیغ آبدار کند

به روز همّتش ار تخم بر زمین پاشند

به جای دانه بر از دُرّ شاهوار کند

اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را

تحمل از قِبَلِ طفل شیرخوار کند

ولی به گاه غضب چون گره نماید مشت

به پیل پنجه و با شیر کارزار کند

قمر اگر شود از سیر آسمان معزول

به جبر خدمت کاخ وی اختیار کند

ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید

که راست زهره که هیجا به کردگار کند

بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را

همی میامن مدحت بزرگوار کند

مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری

وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند

دمی اگر ز سرم پا کشد عواطف تو

بسا شریر که جانم پر از شرار کند

نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم

دهد نبشته به تکفیر و سنگسار کند

دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر

به لطمه عبرت انظار هوشیار کند

سیم بتی که مرا خادم سرای بود

مکان به محفل رندان میگسار کند

ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم

اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند

چرا فرود نشینم ز فرقه که سپهر

دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند

هزار سال دگر ذکر خیر من باقی‌ست

کس ار معارف آفاق را شمار کند

دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت

هنوز طوس به فردوسی افتخار کند

همیشه تا که فتد برد برد در تاراج

چو عزم رزم خزان لشکر بهار کند

به عرصهٔ که فرو گسترد حبیبت رخت

اجل عدوی تو را عرصهٔ دمار کند

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند

چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند

کسیکه دارد امید کنار بوس ازو

بسا که خون دل از دیده برکنار کند

دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز

[...]

مجیرالدین بیلقانی

کسی که قصد سر زلف آن نگار کند

چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند

کسی که دارد امید کنار و بوس ازو

بسا که خون دل از دیده در کنار کند

دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز

[...]

خواجوی کرمانی

کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

باختیار هلاک خود اختیار کند

نه رای آنکه دلم دل زیار برگیرد

نه روی آنک تنم پشت بر دیار کند

ز روزگار هر آن محنتم که پیش آمد

[...]

عبید زاکانی

چو صبح رایت خورشید آشکار کند

ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند

زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد

سپهر کسوت روحانیان شعار کند

خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد

[...]

جامی

چو میزبان بنهد خوان مکرمت آن به

که از ملاحظه میهمان کنار کند

نه آن که بر سر خوان لقمه لقمه او را

به زیر چشم ببیند به دل شمار کند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه