گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

زهی نور رخت شمع دل من

وصالت از دو عالم حاصل من

بسی بی ماه رویت، صبر کردم

بسی از انتظارت غصه خوردم

بسی شبها سرشک از چشم پرخون

دوانیدم به هر جانب چو گلگون

که اینک سوی شبدیزت رسیدم

غلط بود آنکه خود گردت ندیدم

مرا مقصود از عالم تو بودی

وگر شادی و گر غم هم تو بودی

اگر در کعبه رفتم گر سوی دیر

به هر جانب که کردم در جهان سیر

به بالای بلندت ای خداوند

به رخسارت که به زان نیست سوگند

که هر جانب که روز و شب رسیدم

ندیدم جز رخت در هر چه دیدم

تو ای دل گر غمی دیدی مگو هیچ

که ضایع نیست در درگاه او هیچ

ز روی زرد و اشک ار یافتم رنج

شدم زان سیم و زان زر صاحب گنج

نگویم دل ز هجران بی قرار است

که گلهای من از آن خارخار است

دلم کو بود از هجران به صد شاخ

ز زخم تیر غم سوراخ سوراخ

کنون شادی به جای غم نهادم

به هریک زخم، صد مرهم نهادم

ز هجران گرچه دل بد پاره پاره

نمی نالم که وصلش کرد چاره

اگرچه عمری از هجران بسیار

به کنج غم نشستم رو به دیوار

کنون الحمدلله ای دلارام

که می بینم رخت بر بهترین کام

خم زلفت ز کارم بند بگشود

درآمد نیکی و شد هر چه بد بود

شب هجران من گردید کوتاه

برآمد یوسف وصل من از چاه

برستم از شب هجران و محنت

به بخت من برآمد صبح دولت

قدم اقبال، در کوی من آورد

سعادت روی با روی من آورد

زمان هجر و ناکامی به سر شد

غمی گر بود از خاطر به در شد

نکیسا چون فرو خواند این غزل باز

درآمد باربد دیگر به آواز