گنجور

 
سلیمی جرونی

چو کرد آخر نکیسا این عمل را

دگر ره باربد، خواند این غزل را

ز سر بنهاد دوران حشمت و ناز

زمان چشم نظر دارد به من باز

فلک کو مدتی نامهربان بود

چه یاریها دگر کز مهر ننمود

ز نو خورشید اقبالم برآمد

سعادت از در و بامم در آمد

دلم از بخت من فیروز گردید

شب تاریک بر من روز گردید

صبا، گردی که بود از راه من رفت

گل وصلم ز خار هجر بشکفت

سوی من، بخت من دیگر گدر کرد

به من باز از سر یاری نظر کرد

به من زین سان که عزت کرد یاری

نخواهم دید آخر روی خواری

منال ای دل دگر از درد هجران

که خواهد کرد حیرت وصل جانان

به هجران بختت ار چه سعیها کرد

منال آخرکه دردت را دوا کرد

هر آن دردی که صحت یافت زان مرد

نمی باید شکایت هیچ از آن کرد

شکایت کفر باشد کردن از یار

که می آرد شکایت کافری بار

نباید بردن از نقصان ندامت

که باشد مرد را سر بر سلامت

کسی کز نیک و بد خشنود باشد

زیان گر پیشش آید سود باشد

اگرچه دیدم از هجرت زیانها

برون کردم به وصلت از دل آنها

چه محنتها ز بخت بد کشیدم

که تا آخر بدین دولت رسیدم

بیا ای دل که وقت شادی آمد

ز جانانت، خط آزادی آمد

مباش از کار خود دیگر پریشان

که خواهد گشت مشکلهات آسان

اگر غم جانت از هجران بفرسود

بحمدالله که بگدشت آنچه بد بود

به جانت گرچه از غم جز ستم نیست

مخور انده، که اکنون هیچ غم نیست

سخن، چون باربد آنجا رها کرد

نکیسا این غزل دیگر ادا کرد