گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

مهین بانو چو بیرون شد ز عالم

به شیرین پادشاهی شد مسلم

رعیت گشت ازو خشنود و لشکر

جهان دیگر جوانی یافت از سر

به خدمت بست بهر مستمندان

میان، در پادشاهی همچو مردان

کسش با او نبودی هم نبردی

که در عالم مسلم شد به مردی

ز ملکش شد گریزان دشمن غم

رعیت شاد ازو و لشکری هم

چنان زو عمر دشمن رفت بر باد

که تا کنج عدم جایی نه استاد

به عهدش تلخی از عالم شده گم

دهان از عیش، شیرین کرده مردم

ز تلخی مانده بد در عهد او نام

ندیده کس ازین شیرین تر ایام

ز تلخی کس نزد در ابروان چین

که خود شیرین و عهدش بود شیرین

به شادی در زمانش غم برافتاد

به دورانش غم از عالم برافتاد

ننالیدی کس اندر ملکت وی

به غیر از چنگ و عود و بربط و نی

زجام می، کدو را رفته بد هوش

کشیده زان صراحی پنبه از گوش

چو روزی چند شد مشغول شاهی

رعیت شاد ازو گشت و سپاهی

ز صورت رو به ملک معنوی کرد

شد از شاهی هوای خسروی کرد

چو کار مملکت از عاقلی ساخت

دگر با عاشقی و عشق پرداخت

سپاه عشق کان را حد نبودش

برآمد قاف تا قاف وجودش

هوای خسروش در سر چنان شد

که بیزار از همه ملک جهان شد

چو روزی چند در شاهی به سر کرد

پس آنگه میل شاهی دگر کرد

به عشق و عاشقی گردید مشغول

ز ملک دل خرد را کرد معزول

یکی از خاصگان خویش را خواند

به جای خویشتن بر تخت بنشاند

ز مایحتاج هرچش بود در کار

کنیز و گوسفند و گاو بسیار

زر و دیبای چین و اسپ و خرگاه

ز مردان هم سپاهی چند دلخواه

دگر شاپور کو را بود همدم

که می بردش گه و بیگه ز دل غم

به اکرام و به تعظیم و به اعزاز

روان گردید سوی قصر خود باز

و زان پس از هوای لعل جانان

به سان لعل شد در سنگ پنهان