گنجور

 
سلیمی جرونی

بدین گفتن چو روزی ده، برآمد

زمانه بر مهین بانو سرآمد

دل خود را ز جان بی برگ می یافت

که اندر خود نشان مرگ می یافت

پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند

به پیش او ز هر بابی سخن راند

نخستش گفت ای شیرین دلبند

ز خوبی بر خداوندان خداوند

اجل پیغام مرگ من در آورد

زمانه عمر من بر من سرآورد

بخواهم رفت و اندوهی ندارم

که خواهی ماند از من یادگارم

چه غم آن کز جهان گیرد کناری

کزو ماند به عالم یادگاری

بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام

گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام

مده بر باد، ایام جوانی

که چون پیری رسد آنگاه دانی

مشو مغرور بر این عمر ده روز

که از وی کس نگردیده ست فیروز

منه پر بار عالم بر دل خویش

که دیدم نیست جز عالم دمی بیش

چو می باید شدن آخر ازین در

سبکباری به هر حال است بهتر

تو دل خوش کن که تا عالم نهادند

برات خوشدلی، کس را ندادند

مرو از ره که در عمرم فتوح است

که آید سر اگر خود عمر نوح است

مشو ایمن که چرخم ملک داده ست

که گر ملک سلیمانست باد است

منه دل بر مدار ماه و خورشید

که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید

بکش دامن که دلها زین کشاکش

گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش

جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست

خوشی او به غیر ناخوشی نیست

کسی در کام او پایی نیفشرد

که آخر نی به ناکامی به سر برد

از آن نام جهان، دار سپنج است

که حاصل زو همه اندوه و رنج است

دلی را زو نشد یک کام حاصل

که ننهادش دگر صد داغ بر دل

شقایق را که کردی لاله اش نام

به داغ دل ز مادر زاد ایام

منه بر باغ دوران دل که بی داغ

نمی روید گلی هرگز درین باغ

زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ

درین ره ماند در گل چو خر لنگ

مگردان پایها بر وی، مشو شاد

به هر حالی دو دستی بایدش داد

یقینم کین سرای دهر تا بود

به آسایش درو یک شخص نغنود

منه دل بر سیاهی و سفیدی

که در کاسه است آش ناامیدی

مرو بر لطف او از ره که قهرست

مخور این آش او زیرا که زهر است

مچش پالوده این صحن گردون

که آمد سر به سر دو شاب او خون

زمان کو هر زمان نقشی نگارد

به دستی تاج و دستی تیغ دارد

ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ

به سر ننهاده تاجی را زند تیغ

رهی تاریک پیش است و همه چاه

ز من بشنو طریق خود درین راه

برافروزان چراغ دیده خویش

به پیش پای خود دار و برو پیش

در این شب کز سیاهی عین سود است

ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،

خوشا آنان که شب گردیدشان روز

نه جان دادند با صد گریه و سوز

نشان راه پرسیدند و رفتند

به سان صبح خندیدند و رفتند

در آن منزل که ما اکنون رسیدیم

دم آخر ز یک تا صد که دیدیم

زدند از کار خویش و حاصل خویش

ز آه سرد بادی بر دل خویش