گنجور

 
جامی

پیش ازان دم که قلم نقش کند حرف نخست

داشت طفل دل من لوح وفای تو درست

کار بر خسته دلان همچو قبا تنگ مگیر

گرچه بر قامت تو خلعت حسن آمده چست

اشک خود را ز نظر غرقه به خون می رانم

که چرا چشم من از خاک کف پای تو شست

چند گویی که چو وصلم نشود یافت مجوی

تا مرا تاب و توان هست تو را خواهم جست

نیست در بادیه عشق نظر لیلی را

جز بر آن لاله که با داغ دل مجنون رست

گر کشم بی تو ز بدبختی خود صد سختی

حاش لله که شود رابطه عشق تو سست

گفته ای بی طلب از من مطلب جامی کام

آه و صد آه که مطلوب و طلب هردو ز توست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode