گنجور

 
جامی

ای کاش من برآن سر کو خاک بودمی

تا پایمال آن بت چالاک بودمی

تا باد بردیم به سر کوی دوست کاش

مردم نبودمی خس و خاشاک بودمی

پاک است یار و دامن پاکش گرفتمی

ز آلایش وجود خود ار پاک بودمی

روز شکارگر شدیم بخت سازگار

من نیز سر درآن خم فتراک بودمی

گر اشک دامنم نگرفتی ز ضعف تن

همراه آه رفته بر افلاک بودمی

بایستیم به دست ازان زلف رشته ای

تا من رفوگر جگر چاک بودمی

گر جرعه ای ز ساغر جامی نخوردمی

کی رند و دردخواره و بیباک بودمی