گنجور

 
جامی

گرفت خاطرت از عاشقان شیدایی

که زود می روی ای جان و دیر می آیی

زمان وصل بسی کوته است و هجر دراز

دگر نماند درین محنتم شکیبایی

برون فتاد دلم بی رخت ز پرده صبر

روا مدار که کارم کشد به رسوایی

مرا چه طاقت روی تو دیدن از نزدیک

بس اینکه گوشه برقع ز دور بنمایی

به آستان توام همچو در ستاده به پای

به گوش حلقه خدمت به هر چه فرمایی

مکن به نکته شیرین چو طوطیم تحسین

که من ز لعل لبت دارم این شکر خایی

به کوی زاهدی آسودگی مجو جامی

قدم برون نه ازین کوی تا بیاسایی