گنجور

 
جامی

بیا بر آستان خود ببین روی نیاز من

بود کز یمن اقبالت قبول افتد نماز من

نخواهم چاره از کس گرچه صد بیچارگی دارم

چوتو بیچاره ام خواهی که گردد چاره ساز من

همی رفت از جهان محمود غزنین زیر لب گویان

که گر من مردم از غم جاودان بادا ایاز من

نمی گویم ز زلفت قصه جز شبها نهان با خود

ز خط دلکشت بر روی روز افتاد راز من

نباشد در درازی عمر کس چون عمر من زینسان

که هر تاری ز زلفت هست یک عمر دراز من

می آلوده پلاس میکده کردم لباس خود

همین بس بر کتف دراعه دولت طراز من

بود کلک من از بحر حقیقت مستمد جامی

منه گو معترض انگشت بر حرف مجاز من