گنجور

 
جامی

ای در غمت انگشت نما سبحه شماران

زابروی کجت همچو کمان خم چله داران

ساکن نشد از آب مژه آتش آهم

ننشست فرو شعله برق از نم باران

از دولت پابوس تو چون سر نفرازم

کین دست نداده ست یکی را ز هزاران

شیرینی عرفان نبود روترشان را

حلوا چه کند کس طلب از غوره فشاران

از خیل سگان تو بریدن نتوانم

کاری نبود صعبتر از فرقت یاران

تیر تو که از سینه افگار من آمد

می آید ازو مرهمی سینه فگاران

زد خنده لبت از دم جان پرور جامی

چون غنچه به باغ از نفس باد بهاران