گنجور

 
جامی

چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم

وطن چه چیز بود زیستن نمی خواهم

حجاب جان من آمد بدن ز صحبت او

مرا بس است همین جان بدن نمی خواهم

ز خواهش دل خود دادمش خبر گفتا

چه سود خواستن تو چو من نمی خواهم

نماند در سر من جز هوای آن سر کوی

طواف گلشن و گشت چمن نمی خواهم

چنان برآن تن نازک همی برم غیرت

که دیدنش به ته پیرهن نمی خواهم

ز بس بود کف پایش لطیف گاه خرام

رسیدنش به گل و نسترن نمی خواهم

ببند لب ز غزل جامیا که سر غمش

ترانه گشته به هر انجمن نمی خواهم