چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم
وطن چه چیز بود زیستن نمی خواهم
حجاب جان من آمد بدن ز صحبت او
مرا بس است همین جان بدن نمی خواهم
ز خواهش دل خود دادمش خبر گفتا
چه سود خواستن تو چو من نمی خواهم
نماند در سر من جز هوای آن سر کوی
طواف گلشن و گشت چمن نمی خواهم
چنان برآن تن نازک همی برم غیرت
که دیدنش به ته پیرهن نمی خواهم
ز بس بود کف پایش لطیف گاه خرام
رسیدنش به گل و نسترن نمی خواهم
ببند لب ز غزل جامیا که سر غمش
ترانه گشته به هر انجمن نمی خواهم