گنجور

 
جامی

شب نیست که از شوق رخت زار نمیرم

صد ره نشوم زنده و صد بار نمیرم

هر دم نتوان روی تو دید اینقدرم بس

کز محنت محرومی دیدار نمیرم

در غمکده بی کسی ام خفته به خواری

این سو قدمی نه که چنین خوار نمیرم

بخشم به سگت عمر که از شرط وفا نیست

گر در ره یاران وفادار نمیرم

بگشای به رویم در راحت به نگاهی

تا رنجه ز غم روی به دیوار نمیرم

نزدیک به خویشم بکش از غمزه که باری

دور از تو به کام دل اغیار نمیرم

جامی نه ز بیکاری عشق است غم من

زانست غم من که درین کار نمیرم