گنجور

 
جامی

به دل دردی عجب دارم نمی‌دانم که چون گریم

دلا خون شو که تا بر درد خود یک لحظه خون گریم

کند تدبیر عقل ذوفنون تا سازدم خندان

من دیوانه از تدبیر عقل ذوفنون گریم

تنم پر زخم کاری سینه ام پر داغ بی یاری

گهی بر زخم بیرون گاه بر داغ درون گریم

مرا تمکین عالی گوهری دارد چنین گریان

بهانه می کنم کز گردش گردون دون گریم

شود زنجیر بر زنجیر موج سیل اشک من

چو در زندان محنت پا به زنجیر جنون گریم

چو ماتم دیدگان بینم درین جانکاه درد خود

فزایم گریه هر یک را و از هریک فزون گریم

مگو جامی که تسکین ده به افسون گریه خود را

که من از عشوه جادووشان پرفسون گریم