گنجور

 
جامی

خوش آنکه روی توبینم در اضطراب شوم

چو ذره رقص کنان محو آفتاب شوم

ز رخ نقاب برافکن خدای را زان پیش

که زیر خاک ز هجر تو در نقاب شوم

به زنگ جامه تو کس مباد چند ز دور

به دیدن تو بهر دیگری خراب شوم

لب تو هست به رخشنده لعل چون نگرم

به کف زلال چرا تشنه در سراب شوم

چو خیمه گر نکنی سایه بر سرم این بس

که طوقدار تو از حلقه طناب شوم

ز خواب مرگ شود جان عاشق اسوده

بیا که در قدمت سر نهم به خواب شوم

به گریه گفته جامی چو خوانم از غم تو

کنار و جیب پر از گوهر خوشاب شوم