گنجور

 
جامی

گناه عشق بتان گرچه ساخت نامه سیاهم

بس است خط عذار تو عذرخواه گناهم

نه قطره هاست ز اشکم به روز زرد فتاده

ز دست آبله ها چهره از زباله آهم

هزار تن بودم کاشکی که بهر قدومت

در انتظار نشیند یکی به هر سر راهم

میان خلق همی بندم از تو چشم جهان بین

ولی به دیده دل نیست جز سوی تو نگاهم

ببین چه صبح سعادت دمید تیره شبم را

که دیده بر رخت افتاد بامداد پگاهم

ز بس که کاستم از غم بس است سایه تاری

ز طره تو ز گرمای روز هجر پناهم

مگو به عشوه که جامی چه خواهی از طلب من

به خاک پای تو سوگند کز تو جز تو نخواهم