گنجور

 
جامی

چو دست بی تو بدین چشم اشکبار برم

به آستین ز مژه در شاهوار برم

میان اشک شدم غرقه آشنایی کو

که رخت خویش ازین موج باکنار برم

به هر بهانه بری روزگار پیش رقیب

تو روزگار بری و من انتظار برم

برای حاجت وصلت بس است مشعل آه

چه حاجت است که شمعی به هر مزار برم

زناله درد سر شهریان دهم شب و روز

خوش آنکه درد سر خویش ازین دیار برم

ز جام دور که مستی تو زان و من مخمور

تو ذوق مستی و من تلخی خمار برم

تو نوغزالی و من جامی غزل پرداز

که از تو پی به غزلهای آبدار برم