چو دست بی تو بدین چشم اشکبار برم
به آستین ز مژه در شاهوار برم
میان اشک شدم غرقه آشنایی کو
که رخت خویش ازین موج باکنار برم
به هر بهانه بری روزگار پیش رقیب
تو روزگار بری و من انتظار برم
برای حاجت وصلت بس است مشعل آه
چه حاجت است که شمعی به هر مزار برم
زناله درد سر شهریان دهم شب و روز
خوش آنکه درد سر خویش ازین دیار برم
ز جام دور که مستی تو زان و من مخمور
تو ذوق مستی و من تلخی خمار برم
تو نوغزالی و من جامی غزل پرداز
که از تو پی به غزلهای آبدار برم