شدم به باغ که کنج فراغتی جویم
غمت ز پرده دل خیمه زد به پهلویم
شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک
بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم
اگر چه روی به رویم نمی نهی باری
فتد ز روی تو یک بار عکس بر رویم
سرشک من نه ز خون سرخ شد که بی رویت
خیال لاله و گل را ز دیده می شویم
ز هول فرقت تو موی من سفید شود
اگر نه دود دل آید ز بیخ هر مویم
پس از وفات چو باران رحمت ار برسی
به خاک من ز زمین همچو سبزه بررویم
مگو که از قد و زلفم سخن مگو جامی
که هر چه هست کج و راست از تو می گویم