گنجور

 
جامی

نشان پای سگانت که بر زمین بینم

برآسمان شرف هست عقد پروینم

برآن سرم به رهت کرده پای از سر خویش

که تا به جاست سر من ز پای ننشینم

جمال عارض و خط تو یاد می‌آید

به گرد صفحه باغ از خط ریاحینم

چو آمدی به سرم عمر رفته باز آمد

برفت جان چو خرامان شدی ز بالینم

کند خراش غمت ساز چون بریشم چنگ

هزار ناله ز هر تار دلق پشمینم

چگونه لاف زنم با کسان ز دین درست

هزار رخنه ز عشق تو بیش در دینم

چنین که چرخ دغا مهره دزد شد جامی

ازین بساط همان به که مهره برچینم