گنجور

 
جامی

نشان پای سگانت که بر زمین بینم

برآسمان شرف هست عقد پروینم

برآن سرم به رهت کرده پای از سر خویش

که تا به جاست سر من ز پای ننشینم

جمال عارض و خط تو یاد می‌آید

به گرد صفحه باغ از خط ریاحینم

چو آمدی به سرم عمر رفته باز آمد

برفت جان چو خرامان شدی ز بالینم

کند خراش غمت ساز چون بریشم چنگ

هزار ناله ز هر تار دلق پشمینم

چگونه لاف زنم با کسان ز دین درست

هزار رخنه ز عشق تو بیش در دینم

چنین که چرخ دغا مهره دزد شد جامی

ازین بساط همان به که مهره برچینم

 
 
 
اثیر اخسیکتی

بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم

نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم

گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک

بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم

بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح

[...]

عراقی

شود میسر و گویی که در جهان بینم؟

که باز با تو دمی شادمانه بنشینم؟

به گوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟

به چشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟

اگر چه در خور تو نیستم، قبولم کن

[...]

سعدی

سگی شکایت ایام با کسی می‌کرد

نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم

نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران

قناعتم صفت و بردباری آیینم

هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
امیرخسرو دهلوی

چنین که غمزه خوبان نشست در کینم

مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم

حلال باد چو می خون من بر آن ساقی

که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم

چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر

[...]

جهان ملک خاتون

نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم

نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم

نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو

نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم

دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه