گنجور

 
جامی

تا دیده ام چو گل به ته پیرهن تو را

گلبرگ ناز خوانده ام از لطف تن تو را

از تار و پود رنجه شود نازنین تنت

به گر کنند جامه زبرگ سمن تو را

تو آن بتی که هیچ برهمن به بتکده

بت را نداشت دوست بدینسان که من تو را

آن ترک کافری تو که بهر هلاک من

گردند نامزد ز خطا و ختن تو را

مژده دهی که جان تو بس نرخ بوسه ام

پیش آر سر که بوسه زنم بر دهن تو را

کس نیست کز ترانه تو نیست در سماع

دستان دیگر است به هر انجمن تو را

جانان که جان توست ز تو سایه برگرفت

جامی چه ممکن است دگر زیستن تو را