جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

تا دیده ام چو گل به ته پیرهن تو را

گلبرگ ناز خوانده ام از لطف تن تو را

از تار و پود رنجه شود نازنین تنت

به گر کنند جامه زبرگ سمن تو را

۳

تو آن بتی که هیچ برهمن به بتکده

بت را نداشت دوست بدینسان که من تو را

آن ترک کافری تو که بهر هلاک من

گردند نامزد ز خطا و ختن تو را

مژده دهی که جان تو بس نرخ بوسه ام

پیش آر سر که بوسه زنم بر دهن تو را

۶

کس نیست کز ترانه تو نیست در سماع

دستان دیگر است به هر انجمن تو را

جانان که جان توست ز تو سایه برگرفت

جامی چه ممکن است دگر زیستن تو را