گنجور

 
جامی

کمانداری که در قتلم بود تعجیل تأخیرش

نه تیرش را ز دل کندن توانم نی دل از تیرش

چو بر نخجیر تیر اندازد آن شوخ از خدا خواهم

که آیم در نظر در صیدگه برشکل نخجیرش

در رحمت بود خندان و خوش برمردمان آن رو

مکن گو برمن از چین جبین هر لحظه زنجیرش

گدازد سنگ را آتش دریغا کآتشین آهم

نباشد در دل سنگین جانان هیچ تأثیرش

چه جمعیت دهد زلفش که گر بینم به خواب آن را

نباشد جز پریشانحالی من هیچ تعبیرش

نیاید زآب و گل شکلی بدین خوبی و مطبوعی

همانا دست تقدیر از دل و جان کرده تخمیرش

چو جامی جان دهد بر لوح خاکش این رقم بادا

که جز خوبان نخواهد هیچ کس اخلاص و تکبیرش