گنجور

 
جامی

لله الحمد آن جان و جهان آمد باز

شادمانی به دل آرام به جان آمد باز

گرچه از صحبت ما جنگ کنان کرد کنار

شیوه صلح گرفته به میان آمد باز

جان شیرین به تن مرده چه سان باز آید

سوی عشاق جگرخسته چنان آمد باز

سوی ما کز غم او مرغ خزانی بودیم

همچو گل جلوه کنان خنده زنان آمد باز

بست بر اهل غرض راه سخن شکر خدا

کآشکار از بر ما رفت و نهان آمد باز

بس مسافر که ازان کوی ره کعبه گرفت

کعبه را دید و به آن کوی روان آمد باز

گفت در هند حسن گفته جامی چو شنید

کز عدم خسرو شیرین سخنان آمد باز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode