چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز
در عیش و خرمی گذرانم تمام روز
چون خورهزار رشته بتاب از فروغ خویش
چشم مرا ز هر چه نه دیدار خود بدوز
بهر گزند چشم خسان برفروز رخ
همچون سپند مردمک چشمشان بسوز
با غمزه هرکه دید خم ابروی تو گفت
تیریست سینه سوز و کمانیست کینه توز
عشق از دم فسرده ندارد حرارتی
ناید به فصل دی ز هوا گرمی تموز
واقف ز عشق و حسن من و تو چو بیندم
گوید به صد شگفت که تو زنده ای هنوز
جامی به جور تافتی از راه عشق روی
ماذاک فی سریعة اهل الهوی یجوز