گنجور

 
جامی

بیا که خسته دلان را تویی معاد و معاذ

بیا که حکم تو را نیست مانعی ز نفاذ

مده غرور به لذات خلدم ای زاهد

که نیست جز به الم های عشقم استلذاذ

به سلک زمره اصحاب ازان سبب ره یافت

که بود نقد جبل گوهر وجود معاذ

فکن به موج فنا رخت خود که ماهی را

نگشت زآفت ساحل بغیر بحر ملاذ

به نامرادی عشاق کی تواند ساخت

چنین که خواجه اسیر ملاهی است ملاذ

خیال کشف حقیقت مکن به قوت فکر

که این لغت به قیاس خرد نماید شاذ

به عاشقان سبکرو کجا رسی جامی

ز بار هستی خود ناشده خفیف الحاذ