گنجور

 
جامی

سحر چون ابر نیسان سایه بان بر کشتزاران زد

به عشرت ساغر لاله صلای میگساران زد

فلک را قصد آزار به خون آغشتگان دیدم

به فرق غنچه از قوس قزح چون تیر باران زد

مزن فراش گو خیمه به بستان وقت دهقان خوش

که چتر سبزفام نارون بر جویباران زد

چه حاجت ساقی ما را که گرداند به مجلس می

چو چشم مست او راه خرد بر هوشیاران زد

به تاج فقر کی باشد سزا جز فرق آن رهرو

که پشت پای همت برسریر شهریاران زد

قوی دل شو که بر جام بلور صافی آشامان

شکست آمد چو پهلو با سفال دردخواران زد

کلید هر درآمد لطف یار ما، چه حال است این

که قفل ناامیدی بر در امیدواران زد

چو بلبل زد نوا جامی ولی بلبل نوای خود

ز سودای گل و جامی ز شوق گلعذاران زد

نه شوق گلعذاران بلکه ذوق خدمت شاهی

که لطفش بوسه ز احسان بر لب مدحتگذاران زد

مغیث دولت و ملت ابوالغازی که جود او

به گاه فیض بخشی خنده بر ابر بهاران زد

بقای ذات او بادا که خواهد خامه عدلش

رقوم مهر بر لوح جفای روزگاران زد