گنجور

 
فیاض لاهیجی

بر سر شیشه نبود پنبه، که بی‌روی یار

چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار

قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم

ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار

کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت

هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار

بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب

دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟

فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!

مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار