گنجور

 
جامی

خبر آمدن یار دلم خرم کرد

لیک نا آمدنش حال مرا درهم کرد

شادیی نیست که صدگونه غمش نیست ز پی

ای خوش آن کس که درین غمکده خو با غم کرد

کی توانم که ز بنیاد کنم خار غمش

بیخ از اینسان که درآب و گل من محکم کرد

گر نگریم من دلداده نه از بی دردیست

گرمی آتش دل چشم مرا بی نم کرد

در چمن سرو سهی را نه تمایل ز صباست

پشت خود پیش قد او به تواضع خم کرد

شرح پیش که کنم این دو شکایت ز فلک

که بریدش ز من و با دگران همدم کرد

نیک رودیست نم دیده جامی که به آن

داد رخت خود و پدرود همه عالم کرد