جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

رفتی و دل ز هجر تو با سوز و آه ماند

دیده در انتظار قدومت به راه ماند

رفتی کله نهاده کج از ناز و در رهت

برهر نشان پا سر صد کج کلاه ماند

۳

رفتی و بی جمال تو ویرانه مرا

نی روز تاب مهر و نه شب نور ماه ماند

از مهر و مه چه روشنی آن را که بی رخت

در پیش دیده پرده ز بخت سیاه ماند

قدت نهاد بر سر طوبی قدم ز قدر

سرو بلند پای به فرق گیاه ماند

۶

جز پای بوس سرو بلندت هوس نداشت

هرتاجور که پا به سر تخت جاه ماند

جامی چه غم که ماند زکار اینچنین کزو

صد نقش دلپذیر درین کارگاه ماند