گنجور

 
جامی

گرچه از دل دیده رخت خود به موج خون برد

با خیال طاق ابرویت به پل بیرون برد

هرکه چون روح القدس در وی دمد لعلت دمی

از سبکروحی چو عیسی رخت بر گردون برد

لعل جانبخشت نوشت از خط فسون دلبری

هیچ کس دل بلکه جان مشکل ازین افسون برد

وقت صوفی خوش که سازد رهن پیر می فروش

خرقه صد پاره چون گل باده گلگون برد

نیست همدردی که داند محنت محرومیم

کیست کین قصه سوی فرهاد یا مجنون برد

دمبدم بارم ز کار عشقت افزاید بلی

هرکه رنج افزون کشد در کار مزد افزون برد

کشتگان غم ز لعل جانفزایت جان برد

جامی بیدل نمی دانم کزو جان چون برد