گنجور

 
جامی

نام لبت چون به زبان می‌آید

آب حیاتم به دهان می‌آید

هر نفسی پیش لب جان‌بخشت

خضر به دریوزهٔ جان می‌آید

رخش جفا بر سر ما می‌رانی

فتنه رها‌کرده‌عنان می‌آید

چهره چو گل گرد چمن می‌گردی

بلبل مسکین به فغان می‌آید

بی گل تو جلوهٔ سوسن بر من

سخت‌تر از زخم سنان می‌آید

کوه بلا شد غم عشقت لیکن

بر دل عاشق نه گران می‌آید

در صفت لعل لبت جامی را

بین چه رنگین سخنان می‌آید