جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

نام لبت چون به زبان می آید

آب حیاتم به دهان می آید

هر نفسی پیش لب جانبخشت

خضر به دریوزه جان می آید

رخش جفا بر سر ما می رانی

فتنه رها کرده عنان می آید

چهره چو گل گرد چمن می گردی

بلبل مسکین به فغان می آید

بی گل تو جلوه سوسن برمن

سختتر از زخم سنان می آید

کوه بلا شد غم عشقت لیکن

بر دل عاشق نه گران می آید

در صفت لعل لبت جامی را

بین چه رنگین سخنان می آید