گنجور

 
جامی

باز ازین راه صدای جرسی می‌آید

گویی از منزل معشوق کسی می‌آید

دم صبح از نفس باد صبا مُشکین شد

همدمی می‌رسد و هم‌نفسی می‌آید

چشم بد دور ز شاخ شجر وادی طور

شعلهٔ نور به سروقت خسی می‌آید

طوطی از رشک چرا جان ندهد کز لب دوست

شکر کام نصیب مگسی می‌آید

پایه عشق بلند است همین بس که ازو

در دل امیدی و در سر هوسی می‌آید

یار گفت از سر اخلاص بر این در به زمین

سرزنان جامی درمانده بسی می‌آید

گفتمش هست به فریاد ز دست دل خویش

پا ز سر کرده به فریادرسی می‌آید