گنجور

 
صائب تبریزی

زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد

زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد

به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردی

به تعظیم تو سرو از جای خود آزاد می خیزد

ز آب آیینه روشن پذیرد زنگ و شیرین را

زدل زنگار از تردستی فرهاد می خیزد

کجا خون می تواند شست رنگ از غنچه پیکان؟

به می کی گرد کلفت از دل تا شاد می خیزد؟

اگر چون کاسه خالی نیستند از مغز این سرها

چرا انگشت بر هر لب زنی فریاد می خیزد؟

کند از علم رسمی پاک، دل را ساده لوحیها

به صیقل جوهر از آیینه فولاد می خیزد

چرا صائب به هم دارند غیرت کشتگان او؟

رقم یکدست اگر از خامه فولاد می خیزد

 
 
 
جامی

نه در کوه این صدا از تیشهٔ فرهاد می‌خیزد

ز سنگ و آهن از درد دلش فریاد می‌خیزد

خیال عارض و بالای تو تا بسته‌ام با خود

ز باغ خاطرم گل می‌دمد شمشاد می‌خیزد

به گلگشت چمن چون می‌نشینی بر سر سبزه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه