گنجور

 
جامی

دل من راه دینداران ره میخانه می‌داند

وز این ره هرکه دور، او را ز دین بیگانه می‌داند

هوای گنج دارد چغد و چندین گرد ویرانه

ازان گردد که جای گنج در ویرانه می‌داند

زبان کرد از زبانه شمع تا عشاق را خواند

زبانش را دلی روشن همین پروانه می‌داند

به زنجیر جنون خوش آنکه چون دیدی مرا گفتی

که ذوق عشق اگر می‌داند این دیوانه می‌داند

برون از خانه خود ریز خونم تا نداند کس

ثواب اندر مثل گویند راه خانه می‌داند

به بزم خود به دست دیگران ده جام و پیمانه

که مست لعل تو نی جام و نی پیمانه می‌داند

اگر درد دلی داری به همدردان بگو جامی

که فارغ حسب حال عاشقان افسانه می‌داند